سلام دوستای مهربون ...
تا حالا شنیدید اگه آدم با خیال زندگی کنه و به رویاهاش فکر بکنه میتونه آینده ش رو مثه همون رویاها بسازه ؟ ...
به نظر من یه حقیقت غیر انکاره ! ...
آخه واسه من ثابت شده ...
میدونید چرا ؟ ...
آخه این روزا همون رویاهای چند سال پیش منه که داره واسم اتفاق می افته ...
رویاها همشون یه روزی میتونن به حقیقت تبدیل شن ، فقط خود ما هستیم که باید درک شون کنیم و واسه رسیدن به اون رویاها تلاش کنیم ...
واسه همین از خدای خوبم ممنونم که تو این مدت ، انتظارم بیهوده نبوده ...
این شعر هم واسه بهترینم که با اومدنش رویاهام جاشون رو به حقیقت دادن ...
امیدوارم بتونم لایق عشقت باشم نازنین ...
-------------------------------
انقدر دوستت دارم ، بشنوی خندت میگیره ...
تو نگاه میکنی و دلم تو چشمات میمیره ...
قیمت چشمای تو ، قلب منه ، اندازه نیست ...
واسه دوست داشتن تو ، نیازی به اجازه نیست ...
اونقدر دوستت دارم ، حوصلتو سر میبرم ...
یه روزی نیاد بگی دیگه تو رو دوست ندارم ...
ساعت دیدن تو ، صدای من درنمیاد ...
آره تقصیر منه دوستت دارم خیلی زیاد ...
انقدر دوستت دارم ، شماره ها خسته میشن ...
تا نهایت میرنو ، با چشم تو بسته میشن ...
انقدر دوستت دارم ، دوستت دارم خیلی کمه ...
واسه مهربون من ، دوستت دارم یه ارزنه ...
انگاری یه جورایی دوست دارم تکراری شده ...
واسه بعضی آدما جمله ی اجباری شده ...
دیگه عادل نمیخواد حرفای تکراری بگه ...
دوست داره به جاش بگه عاشقته ، دیوونته ...
ولی باز مهربونم دوست دارم از بین نمیره ...
آخه دوستت دارم عاشقا ، از بی تابیه ...
"عادل"
سلام به دوستان همیشه همراه ...
ممنون از این همه لطف و احساس پاک شما عزیزان ...
روز عشق(ولنتاین) رو به تک تک دوستای عاشقم تبریک میگم ...
امیدوارم همیشه در کنار مهربونتون شاد و بارانی باشید ...
براتون آرزوی بهترینها رو از خدا دارم ...
اما منم اولین سالیه که میخوام این روز رو جشن بگیرم ...
یادمه سالای پیش تنها یه گوشه کز میکردم و حسرت این روز رو میخوردم ...
ولی دیگه عادل تنها نیست ... دعاهای شما دوستای خوب و التماسم به خدا تنهایی رو ازم گرفت ... خدایا ممنونم ...
حالا عادل یه مهربون داره که میتونه با اون این روز رو قسمت کنه ...
--------------------- برای تو که بهترینی ---------------------
عزیز از جنس بارانم ! ...
تو را مثل پاکی پاییز ، سپیدی سحر و آبی آسمان دوست دارم ...
تو را مثل یاس یادها ، شب بوی شب ها و نگاه نقره ای مهتاب دوست دارم ...
تو را مثل خودت ، مثل آب مثل آینه دوست دارم ...
عاشقانه هایم برای تو ...
تو که سرسبزتر از منظره ای ...
تو که سرشارترین عاطفه را نزد تو پیدا کردم ...
به تو می اندیشم ...
به تو می بالم ...
و از تو می گیرم ...
هر چه انگیزه درونم دارم ...
روزها می گذرد ...
عشق ما رو به خدایی شدن است ...
رو به برتر شدن از هر حسی که در این عالم خاکی پیداست ...
دوستت میدارم از همین نقطه ی خاکی تا عرش ...
دوستت میدارم از زمین تا به خدا ...
دوستت میدارم ...
"عادل"
امروز خیلی دلم هواتو کرده ...
امروز بد جوری حضور دستای مهربونت رو روی شونه هام کم دارم ...
امروز هوای گریه دارم ...
امروز خیلی دلم برات تنگ شده ...
خیلی به بودنت نیاز دارم ...
دلم میخواد کنارم باشی ...
میخوام که باشی ...
امروز خیلی دلم می خواد از تو بگم ...
از مهربونیات ... از خوبیات ... از عشقت ...
می خوام سرمو بذارم رو شونه هات ...
می خوام تمام دلتنگی هامو تو آغوشت گریه کنم ...
کاش می دونستی تو دلم چه خبره ...
کاش میدونستی ...
کاش بودی ...
"عادل"
به یاد دارم روزی را که دستان گرمت دستان کوچکم را در بر می گرفت . به یاد دارم آغوش پرمهرت را که هیچ گاه از من دریغ نمی کردی . آن روز را به یاد دارم که در جلوی پنجره ی اتاقم آسمان آبی و زیبای زندگی را نشانم دادی . به یاد دارم صدای گرمت را هنگام دویدن ، هنگامی که در وجودم هراسی از زمین خوردن نبود ، آن زمان که می دویدم و هرگاه برمی گشتم تو را می دیدم که با نگاه نگرانت مرا تعقیب می کنی تا اگر به زمین خوردم مرا با دستان قدرتمندت بلند کنی و با صدای گرمت تشویقم کنی تا به راهم ادامه بدهم ...
آن روز گرم تابستان را به یاد دارم ، آن سحرگاه شوم ...
وقتی گرمای تابستان بیداد می کرد ، دستانم از سرما یخ زده بود و وجودم از شدت سرما و ترس به لرزه افتاده بود ...
وقتی که برگشتم و دیگر تو را ندیدم ...
دیگر گرمایی احساس نمی کردم ، آن گرمایی که فکر می کردم ، از وجود تابستان از بین رفته بود . آن گاه بود که فهمیدم آن همه گرما به خاطر حضور تو بود ، حضور گرم پدری مهربان که سرمای زمستان را برایم گرم می کرد و حال گرمای تابستان بدون حضورت از زمستان سردتر شده بود . آن وقت بود که سرما و ترس تمامی وجودم را فرا گرفت ، وقتی که فهمیدم تو را هیچگاه نخواهم دید ...
نمی دانم کدام را باور کنم ؟
آن روزهایی را که باد بود و باران ولی وجودم گرم عشقت بود و یا این روزهای سرد با آفتابی ساختگی ...
نمی دانم کدام جاده ی یخ زده ی تابستان تو را با خود برد و جاده ی زندگی مرا از نیمه جدا کرد ...
من حال باید چه کنم ؟
چگونه این جاده ی بی انتها را بدون پشتیبان طی کنم ؟
دیگر قدرت دویدن ندارم ، می هراسم از افتادن چون این بار دیگر دست قدرتمندی برای بلند کردنم نیست و صدای گرمی برای حمایتم ...
دنیا برایم تاریک شده و خورشید هر چه می تابد تاریکی روزهایم و تاریکی قلبم بیشتر و بیشتر می شود .
ای کاش می توانستم حرارت و گرمای خورشید را با حرارت وجود تو عوض کنم ، حتی برای یک لحظه ...
پدرم ...
بدان همیشه در افکارم و در قلبم حضور داری ...
اگر زنده ام ، نفس می کشم و راه می روم ، به خاطر شعله ی عشقت است که در قلبم خاموش نشده ...
همیشه دوستت دارم ...
همیشه چشم به راه تو ، دخترت
کاش میدانستی که دستانت را نیازمندم !
کاش میدانستی که آغوشت را برای گریه کم دارم !
کاش میتوانستی بفهمی که بغض دارد خفه ام میکند !
کاش میدانستی که بودنت را همیشگی می خواهم !
کاش میتوانستی بفهمی که وقتی نیستی دلتنگی امانم نمیدهد و وقتی هستی بغض اجازه ی یاری ...
کاش میدانستی که قلبم تنها برای توست ...
کاش میدانستی که میتوانم آبادی را به باغت هدیه دهم ...
کاش میدانستی که میتوانم پا یه پایت تا هر کجا که باشد بیایم ...
کاش میدانستی که میتوانم پیچکهای تنهاییت را از باغت ریشه کن کنم ...
کاش میدانستی که چه می گذرد بر من ...
و ای کاش میدانستی ...
نازنینم تو میدانی که من از تنهایی می ترسم ...
تو میدانی که من از سکوت و تاریکی می ترسم ...
پس با من بمان و دستانم را همیشگی بگیر ...
شاید نتوانم هیچ گاه جای خالیه پدرت را برایت پر کنم !
ولی می دانم که می توانم همیشه و در همه جا در کنارت و تکیه گاه تو باشم ...
دوستت دارم ...
آرزومند آرزوهایت عادل
چشمانت را بستی و سر بر آستین خاک نهادی...
از آن زمان که تو رفتی باغ کوچک زندگیم بدون باغبان مانده...
اکنون دستان مهربان باغبانی برای کمک به سویم دراز شده...
نمی دانم گرمای وجودش برای آبادی دوباره باغم چقدر موثر است...
نمی دانم می توانم کمکش را پذیرا باشم؟
شاید او بتواند برگهای خشکیده درختان باغم را هرس کند...
شاید او بتواند خار های گلهای خشکیده باغم را از بین ببرد...
شاید این پیچکهای تنهایی،که تمامی باغم را فرا گرفته از ریشه قطع کند...
نمی دانم این همان باغبان است؟
کاش می دانستم او چقدر به تو شبیه است...
کاش میدانستم قلبش به مهربانی قلب توست و دستانش حاضرند به خاطر باغ من هرگونه خراش را تحمل کنند...
کاش می دانستم...
ناممکن است که احساس خود را نسبت به تو
با واژه ها بیان کنم
این سرشارترین و والاترین احساساتی هستند که تا کنون داشته ام
با این همه هنگامی که می خواهم اینها را به تو بگویم و یا بنویسم
واژه ها حتی نمی توانند ذره ای از ژرفای احساساتم را بیان کنند .
گرچه نمی توانم جوهر این احساسات شگفت انگیز را بیان کنم
فقط می توانم بگویم آن گاه که با توام چه احساسی دارم ...
آن گاه که با توام ...
احساس پرنده ای را دارم که آزاد و رها در آسمان آبی پرواز می کند
آن گاه که با توام ...
چو گلی هستم که گلبرگهای زندگی را شکوفا می کند
آن گاه که با توام ...
چون امواج دریا هستم
که توفنده و سرکش بر ساحل می کوبند
آن گاه که با توام ...
رنگین کمانی پس از توفانم
که پرغرور رنگهایش را نشان می دهد
آن گاه که با توام ...
گویی هر آنچه که زیباست ما را در برگرفته
این ها تنها ذره ای نا چیز از احساس والای با تو بودن است ...
شاید واژه ی عشق را ساخته اند
تا احساسی چنین عمیق و هزاران سو را بیان کند
اما باز هم این واژه کافی نیست ...
با این همه چون هنوز بهترین است ...
بگذار بگویم و باز بگویم
بیش از عشق بر تو عاشقم ...
و دوستت دارم ...
ای همه ی پنجره ها رو به تو
شهر و ده آشفته ی آشوب تو
کوه مه آلود پرابهام تو
عشق پرآوازه گمنام تو
ای عسل از شوق تو شیرین شده
شهر شب از چشم تو آذین شده
کاش دلم پیش شما بود و بس
آن طرف پنجره ها بود و بس
****
من همه ویرانی و ویرانی ام
حک شده این نقش به پیشانی ام
از ته دهلیز زمین آمدم
باز به این دوزخ کین آمدم
برگ زمینگیر زمستان منم
گم شده در زوزه طوفان منم
سرد و نفسگیر و ترک خورده ام
زیر تلنبار خودم مرده ام
مثل نفسهای سرآسیمه ام
گم شده اینجا به خدا ، نیمه ام
عقربه ی ساعت مرگم تو باش
شاهد جان دادن برگم تو باش
کی تو به داد دل من می رسی؟
باز رهانیش ز دلواپسی
حادثه شو اول تقویم را
خط بزن از دفتر من بیم را
حادثه این است که در می زنی
صبح به هر پنجره سر می زنی
حادثه برخورد دو چشم تر است
لحظه پرواز دو تا کفتر است
حادثه یعنی که تو از گل سری
از همه آینه ها بهتری
حادثه یعنی همه چشم تو
قهر ، تبسم ، خوشی و خشم تو
حادثه یعنی که جهان مال توست
هر چه غزل هست همه فال توست
****
ای گل خوش خنده آتش تبار
نسبت فامیلی من با بهار
در ته چشمان تو پرپر زدند
هر چه پرنده است به تو سرزدند
ای گل نیلوفر بودایی ام
پیچک پیچیده به تنهایی ام
مطلع هر شمع تماشای توست
پای غزلهای من امضای توست
بوی دل انگیز غزل می دهی
طعم تب آلود عسل می دهی
ای ز بهشت آمده ی خاکی ام ...
آدم خاکی تن افلاکی ام ...
تو گل گلدان اتاق منی
شعله مادام اجاق منی
وسوسه گندم و سیبم تویی
آن که دهد باز فریبم تویی
****
باز به من معنی بودن بده
فرصت از عشق سرودن بده
این که نباشی ، به خدا فاجعه است
یخ زدن پنجره ها فاجعه است
پنجره را بسته ام از دوریت
ای گل من ... خسته ام از دوریت
بی خبر از دغدغه و اضطراب
بند دل نازکم امشب بخواب
جاده طولانی و پرپیچ و خم
باز رساند دو نفر را به هم
می رسی و شب همه شب روشن است
هر چه خوشی هست همه با من است ...
عادل