نمیدونم از کجا شروع کنم ... یه عالمه حرف تو دلمه ولی موندم به کی بگم ...
خسته شدم ... درمانده و بیزار از این همه هیاهوی پوچ ، خسته ام از گرد و غبار این زمین ...
آهای تویی که اون بالا نشستی و ادعات میشه که خدای منی ...
تویی که ادعات همه ی عالمو گرفته ...
تویی که خالق همه ای و همه چیز دستته ...
تویی که میگن جای حق نشستی ...
تویی که میخوای عالم و آدم رو به سزای اعمالشون برسونی ...
خدای من نیستی اگه حق من و امثال منو نگیری ...
خدای من نیستی اگه تقاص منو نگیری ...
و خدای من نیستی اگه بخوای دست روی دست بذاری و آب شدن آدما رو ببینی ...
خودت بهتر میدونی که چی دارم میگم و ازت چی میخوام ...
اگه خدایی ...
اگه اینقدر که میگن قدرت داری ، برای یه بارم که شده نشون بده به من ...
که میتونم روت حساب کنم ...
نشون بده که تنها نیستم و تو رو دارم ...
بهم نشون بده که خدای منی ...
میدونم که رومو زمین نمیندازی ...
خدایا همه ی امیدم به توست ...
سلام به همگی ...
امیدوارم هر جا هستین بر قرار باشین و حالتون خوب باشه
اول از همه یه عذرخواهی از همه ی دوستان که تو این مدت نتونستم بهشون سر بزنم
امیدوارم به بزرگواری خودتون منو ببخشید...
راستی باید بگم که بنا به دلایلی وبلاگ باران تعطیل شد ... از این به بعد اینجا مینویسم ... دوستانی هم که دوست دارن وبلاگ قبلیم رو ببینن به این آدرس برن ...
www.b-a-r-a-n.blogsky.com
-----------------
این متن روتقدیم میکنم به دوستان عزیزم که تو این مدت که من نبودم به یاد من بودن و فراموشم نکردن ...
دوستتون دارم و امیدوارم به آرزوهاتون برسین و همیشه بارانی باشید ...
راستی یه خواهشی ازتون دارم... میخوام که واسم دعا کنید ... فقط دعا ...
بیا ...
بیا و این شعله های بی قراری رو خاموش کن ، انجماد ناباوری را ذوب کن و جراحت سنگین بهت و بی کسی را مرهمی باش ...
بیا در چشمانم دانه های نرم عذاب راخشک کن ، دیواراندوهم رادرهم بکوب و بذربی تفاوتی را در بطنم بپاش ...
بیا روحم را از اسارت خستگی آزاد کن ، ماندن را تفسیر کن و انگشتهایم را عادت بده ، تا بر قلب عشق تکیه کند ...
بیا ...
بیا که بی تو لحظه ها مشکوک است ، آسمان خاکستری است . خورشید تابشش را دریغ می کند و گلها بیمار هستند ...
برایم خانه ای در آغوش خورشید بساز ...
تا گرم شوم ...