تقدیم به پدرم و عادل عزیز

چشمانت را بستی و سر بر آستین خاک نهادی...
از آن زمان که تو رفتی باغ کوچک زندگیم بدون باغبان مانده...
اکنون دستان مهربان باغبانی برای کمک به سویم دراز شده...
نمی دانم گرمای وجودش برای آبادی دوباره باغم چقدر موثر است...
نمی دانم می توانم کمکش را پذیرا باشم؟
شاید او بتواند برگهای خشکیده درختان باغم را هرس کند...
شاید او بتواند خار های گلهای خشکیده باغم را از بین ببرد...
شاید این پیچکهای تنهایی،که تمامی باغم را فرا گرفته از ریشه قطع کند...
نمی دانم این همان باغبان است؟
کاش می دانستم او چقدر به تو شبیه است...
کاش میدانستم قلبش به مهربانی قلب توست و دستانش حاضرند به خاطر باغ من هرگونه خراش را تحمل کنند...
کاش می دانستم...