روز عشق ...

سلام به دوستان همیشه همراه ...
ممنون از این همه لطف و احساس پاک شما عزیزان ...
روز عشق(ولنتاین) رو به تک تک دوستای عاشقم تبریک میگم ...
امیدوارم همیشه در کنار مهربونتون شاد و بارانی باشید ...
براتون آرزوی بهترینها رو از خدا دارم ...
اما منم اولین سالیه که میخوام این روز رو جشن بگیرم ...
یادمه سالای پیش تنها یه گوشه کز میکردم و حسرت این روز رو میخوردم ...
ولی دیگه عادل تنها نیست ... دعاهای شما دوستای خوب و التماسم به خدا تنهایی رو ازم گرفت ... خدایا ممنونم ...
حالا عادل یه مهربون داره که میتونه با اون این روز رو قسمت کنه ... 

                                         ---------------------  برای تو که بهترینی  ---------------------
عزیز از جنس بارانم ! ...
تو را مثل پاکی پاییز ، سپیدی سحر و آبی آسمان دوست دارم ...
تو را مثل یاس یادها ، شب بوی شب ها و نگاه نقره ای مهتاب دوست دارم ...
تو را مثل خودت ، مثل آب مثل آینه دوست دارم ...
عاشقانه هایم برای تو ...
تو که سرسبزتر از منظره ای ...
تو که سرشارترین عاطفه را نزد تو پیدا کردم ...
به تو می اندیشم ...
به تو می بالم ...
و از تو می گیرم ...
هر چه انگیزه درونم دارم ...
روزها می گذرد ...
عشق ما رو به خدایی شدن است ...
رو به برتر شدن از هر حسی که در این عالم خاکی پیداست ...
دوستت میدارم از همین نقطه ی خاکی تا عرش ...
دوستت میدارم از زمین تا به خدا ...
دوستت میدارم ...

"عادل"

تولدی دیگر

امروز روز آغاز است روز نو شدن...
روزی که دیگر من نیستم...روز ما شدن...
روزی که با حرارت عشق تو باغ زندگیم تولدی دیگر یافت...
روز سیراب شدن وجودم از عشق تو...
روز چیده شدن گل عشقم توسط تو...
روز رهایی از تنهایی...
روز آغاز من و تو...
روز آغاز ما...

امروز ...

امروز خیلی دلم هواتو کرده ...
امروز بد جوری حضور دستای مهربونت رو روی شونه هام کم دارم ...
امروز هوای گریه دارم ...
امروز خیلی دلم برات تنگ شده ...
خیلی به بودنت نیاز دارم ...
دلم میخواد کنارم باشی ...
میخوام که باشی ...
امروز خیلی دلم می خواد از تو بگم ...
از مهربونیات ... از خوبیات ... از عشقت ...
می خوام سرمو بذارم رو شونه هات ...
می خوام تمام دلتنگی هامو تو آغوشت گریه کنم ...
کاش می دونستی تو دلم چه خبره ...
کاش میدونستی ...
کاش بودی ...

           "عادل"

یه نامه واسه کسی که نمیاد ...

به یاد دارم روزی را که دستان گرمت دستان کوچکم را در بر می گرفت . به یاد دارم آغوش پرمهرت را که هیچ گاه از من دریغ نمی کردی . آن روز را به یاد دارم که در جلوی پنجره ی اتاقم آسمان آبی و زیبای زندگی را نشانم دادی . به یاد دارم صدای گرمت را هنگام دویدن ، هنگامی که در وجودم هراسی از زمین خوردن نبود ، آن زمان که می دویدم و هرگاه برمی گشتم تو را می دیدم که با نگاه نگرانت مرا تعقیب می کنی تا اگر به زمین خوردم مرا با دستان قدرتمندت بلند کنی و با صدای گرمت تشویقم کنی تا به راهم ادامه بدهم ...
آن روز گرم تابستان را به یاد دارم ، آن سحرگاه شوم ...
وقتی گرمای تابستان بیداد می کرد ، دستانم از سرما یخ زده بود و وجودم از شدت سرما و ترس به لرزه افتاده بود ...
وقتی که برگشتم و دیگر تو را ندیدم ...
دیگر گرمایی احساس نمی کردم ، آن گرمایی که فکر می کردم ، از وجود تابستان از بین رفته بود . آن گاه بود که فهمیدم آن همه گرما به خاطر حضور تو بود ، حضور گرم پدری مهربان که سرمای زمستان را برایم گرم می کرد و حال گرمای تابستان بدون حضورت از زمستان سردتر شده بود . آن وقت بود که سرما و ترس تمامی وجودم را فرا گرفت ، وقتی که فهمیدم تو را هیچگاه نخواهم دید ...
نمی دانم کدام را باور کنم ؟
آن روزهایی را که باد بود و باران ولی وجودم گرم عشقت بود و یا این روزهای سرد با آفتابی ساختگی ...  
نمی دانم کدام جاده ی یخ زده ی تابستان تو را با خود برد و جاده ی زندگی مرا از نیمه جدا کرد ...
من حال باید چه کنم ؟

چگونه این جاده ی بی انتها را بدون پشتیبان طی کنم ؟
دیگر قدرت دویدن ندارم ، می هراسم از افتادن چون این بار دیگر دست قدرتمندی برای بلند کردنم نیست و صدای گرمی برای حمایتم ...
دنیا برایم تاریک شده و خورشید هر چه می تابد تاریکی روزهایم و تاریکی قلبم بیشتر و بیشتر می شود .
ای کاش می توانستم حرارت و گرمای خورشید را با حرارت وجود تو عوض کنم ، حتی برای یک لحظه ...
پدرم ...
بدان همیشه در افکارم و در قلبم حضور داری ...
اگر زنده ام ، نفس می کشم و راه می روم ، به خاطر شعله ی عشقت است که در قلبم خاموش نشده ...

                                                                                                                       همیشه دوستت دارم ...

                                                                                                                  همیشه چشم به راه تو ، دخترت

کاش میدانستی ...

کاش میدانستی که دستانت را نیازمندم ! 
کاش میدانستی که آغوشت را برای گریه کم دارم !
کاش میتوانستی بفهمی که بغض دارد خفه ام میکند !
کاش میدانستی که بودنت را همیشگی می خواهم !
کاش میتوانستی بفهمی که وقتی نیستی دلتنگی امانم نمیدهد و وقتی هستی بغض اجازه ی یاری ...
کاش میدانستی که قلبم تنها برای توست ...
کاش میدانستی که میتوانم آبادی را به باغت هدیه دهم  ...
کاش میدانستی که میتوانم پا یه پایت تا هر کجا که باشد بیایم ...
کاش میدانستی که میتوانم پیچکهای تنهاییت را از باغت ریشه کن کنم ...
کاش میدانستی که چه می گذرد بر من ...
و ای کاش میدانستی ...
نازنینم تو میدانی که من از تنهایی می ترسم ...
تو میدانی که من از سکوت و تاریکی می ترسم ...
پس با من بمان و دستانم را همیشگی بگیر ...
شاید نتوانم هیچ گاه جای خالیه پدرت را برایت پر کنم !
ولی می دانم که می توانم همیشه و در همه جا در کنارت و تکیه گاه تو باشم ...
دوستت دارم ...

آرزومند آرزوهایت عادل