خدایا ممنونم ازت ...


سلام دوستان مهربونم ...
امیدوارم هر جا که هستین شاد و بارانی باشید ...
روزه و نمازاتون قبول باشه ...
خیلی خوشحالم ... بیشتر از همیشه ...
آخه میدونید چیه ؟ ...
بالاخره دعاهای شما دوستان مهربون و التماس های خودم به گوش خدا رسید و خدا دلش به حالم سوخت ...
دوران چشم به راه بودنم یه جورایی تموم شد ...
و حالا فقط واسه کسی که اومده می نویسم ...
و باید بگم که این سرا دیگه تنها واسه من نیست ...
یکی دیگه هم از این به بعد اینجا مینویسه ...
یه دوست مهربون که واسه من خیلی عزیزه ...
همونی که بالاخره اومد ...
و باعث شد من دیگه چشم به راه نباشم ...
دوست دارم که همراهیش کنید ...
واسه همتون بهترینها رو آرزو میکنم ...
-----------------------------------
و حالا حرفای خودم به این نازنین ...
سلام مهربون ...
ممنونم که به کمکم اومدی تا این خونه رو با هم بسازیم   
میتونی رو من حساب کنی ...
تو این خونه میتونی حرفای دلت ، غم ها و شادیهاتو  با بقیه ی دوستان قسمت کنی ...
خیلی خوشحالم از اینکه اومدی ...
منتظر نوشته هات هستیم ...
از این به بعد هر چی می نویسم فقط واسه تو مهربونه ...
امیدوارم خوشت بیاد ...
به خدای مهربون می سپارمت ...
و امیدوارم همیشه شاد و برقرار باشی ...
-----------------------------------
بگو در دلت را به من ، که سکوت شبانه مرا دیوانه کرده است ...
بگو درد دلت را به من، که آسمان بی ستاره مرا دلتنگ کرده است ...
بگو درد دلت را به من ، که شبهای بی مهتاب مرا غمگین کرده است ...
بگو درد دلت را به من ، که غروب آتشین مرا دلگیر کرده است ...
بگو درد دلت را به من ، که آواز قناری مرا عاشق کرده است ...
بگو درد دلت را به من ، که چهره خورشید مرا وابسته کرده است ...
بگو درد دلت را به من، که شراب عشق مرا مست کرده است ...
بگو درد دلت را به من ، که لیلی عاشق مرا مجنون کرده است ...
بگو درد دلت را به من ، که خدایم مرا شرمنده کرده است ...
بگو درد دلت را به من، که دلم مرا گوشه گیر کرده است ...
بگو درد دلت را به من ، که دنیای عاشقی مرا سر به زیر کرده است ...
بگو هر چه دل تنگت خواست بگو !!!...
بگو از زندگی ، از دنیا ، از چشمان پر از مهرت بگو ...
بگو که بغضه گلویم ، چشمان خسته ام را بارانی کرده است ...

یه درد و دل کوچولو

سلام دوستان ...
خوبین ؟ ...
راستش رو بخواین اومدم یه کوچولو باهاتون درد و دل کنم ...
نمیدونم... تا حالا شده کسی رو از صمیم قلب دوست داشته باشین؟ ولی ...
 آره ... با این که طرف هم بدونه ولی نتونه درک کنه دوست داشتنت رو ....
این چند روزه حالم خیلی گرفته ست ...
موندم چه کار کنم ... عقلم دیگه کار نمیکنه ... فقط دل داره تصمیم میگیره ...
آخه ...
باشه بیخیال میشم ...
فقط میخوام که واسم دعا کنید ...
 ولی میخوام از این جا یه چند کلمه ای هم به اون بگم ...
سلام مهربون ...
امیدوارم هر جا که هستی شاد باشی و بارانی ...
 آخه وقتی تو خوشحالی دیگه مهم نیست که من در چه حالی باشم ...
همین هم برام کافیه ...
نمیدونم دیگه چی بهت بگم ...
آخه هر چی فکر میکنم میبینم همه چیزو بهت گفتم ...
فقط از خدا میخوام که یه کاری کنه تا بالاخره بتونی دوست داشتنم رو درک کنی ...
خیلی وقته که چشم به راهت بودم ...
ولی حالا که پیدات کردم باز دلت میخواد که من چشم به راه بمونم ...
البته هنوز هم چشم به راهم ...
چشم به راه تو ...
ببین من میخوام که یه چیزی فراتر از یه دوست باشم ...
البته اگه ارزش و لیاقتش رو داشته باشم ...
نمیدونم در موردم چی فکر می کنی !!!
فقط اینو بدون که دوستت دارم ...
و با هیچ چیز هم نمیخوام که عوضت کنم ...
 بهترینها رو از خدا واست آرزو می کنم ...
چند سطر زیر رو هم تقدیم میکنم بهت ...
 امیدوارم خوشت بیاد ...
به امید فرداهای روشن ...
-------------------------------------
    
اگر بتوانم ...
              اگر بتوانم ماه و ستارگان را ...
                       روی برگهای سوزنی کاج بدوزم .
     اگرعاشق تر از ...
                       همه ی شمعهای جهان بسوزم .
     اگر از قطره های نجیب خونم ...
                        صدها رودخانه ی خروشان بسازم .
     اگر زیباتر باشم ...
                        از هرچه بود و نبود ...
              اما تو مرا دوست نداشته باشی ...
                                                 چه سود ؟ ...


سلام دوستان ...
خوبین ؟ ...
از همتون ممنونم که تو این مدت که نبودم تنهام نذاشتین ...
و یه تشکر دیگه از دوستانی که بهم لینک دادن ... در اولین فرصت لینکشون رو می ذارم ... قول میدم ...
البته نبودنم هم دلیل داشت ...
که اکثر دوستان میدونن ... آره دلیلشم این بود که من یک هفته پیش یک عزیزی رو از دست دادم ...
 آره ... اون عزیز ، خانم داییم بود که فقط و فقط 27 سالش بود ...
عزیزی که نتونست در برابر بیماری ناعلاجش مقاومت کنه ...
و بعد رفتنش یه یادگار شش ساله واسه ما باقی گذاشت ...
یه دختر ناز به نام ستایش ...
خیلی سخته ...
امیدوارم هر جا که هست شاد باشه و از همه ی ما راضی ...
فقط ازتون میخوام واسه اون و واسه ستایش تنها دعا کنید..
 بهترینها رو واستون آرزو می کنم ... شاد و بارانی باشید ...
-------------------------------------
هر روز طلوعی دیگر است برای فرداهای من ...
قاصدک خوش خبرم روزهاست که نیامده ...
خواهم ماند تنها در انتظار تو ...
چرا نوشتم در برگ تنهائیم برایت ...
نمی دانم ...
روزی خواهی آمد ...
می دانم ...

-------------------------------------

نه شکسته این دلم ، نه ستاره است دو چشمم ، با این همه سراسر شب را سراسیمه در باران دویده ام ، امیدوارانه به راه تو نشسته ام و رشته عشقت را نگسسته ام .
نه با رودها به سوی افقهای کبود رفته ام ، نه با درختان سرم را بالا گرفته ام ، با این همه به شوق آمدن تو کودکانه تقویمها را ورق زده ام و گرد انتظار را از صورت آینه ها پاک کرده ام و روز آمدنت را از پرنده ها پرسیده ام .
نه چون سروها و کاجها سبز و بهاری ام ، نه چون دل عاشقان سرخ و اناری ام ، با این همه هیچوقت چشمهای تو را فراموش نکرده ام و دفترم را از عطر خوش دستهایت بی نصیب نگذاشته ام .
می دانم که سرانجام یک روز روشن تر از این خورشید تکراری می آیی و کوهستانهای مغرور را آب می کنی و ابرها کلاهشان را به احترام تو بر می دارند . من سیاه مشقهایم را در چشمه عسل می شویم و کنار عاشقانت می ایستم . آیا به من هم نگاه می کنی ؟
می دانم ، می دانم که از شب تاریکترم و از زهر هلاهل تلخ تر . می دانم که پاهایم در پاییز است و دستهایم در زمستان و برفهای لجوج کلماتم را پوشانده اند ، اما سالهاست که به امید دیدن تو شمع کوچکی را در قلبم روشن نگاه داشته ام .
می دانم ، به خودت سوگند می دانم که فرسنگها از فطرتم دور افتاده ام ، فرشته ها دیگر مرا نمی شناسند ، پیراهنم دیگر شبیه ملکوت نیست و کفشهایم راه را گم کرده اند ، اما جمعه ها صبح زود بیدار می شوم ، موهایم را شانه می زنم و کنار پنجره ای که هرگز تعطیل نیست ، می ایستم تا شاید عبور با شکوه تو را ببینم ...
بیشتر از این چشم انتظارم نذار ...


وقتی که در ایوان دلتنگی هایت می نشینی . وقتی که پشت یک پنجره بارانی ، بی هوا ، شاعر می شوی ...
وقتی دیگر کسی برای شنیدن جمله هایت به اندازه لحظه ای فرصت نمی گذارد ،
کسی هست که می شود به او پناه برد ...
کسی که شب دلتنگی ها را با او می توان قسمت کرد .
نگاهت را از سنگ فرشهای خیس و سرد کوچه های باران زده جدا کن .
تا چه وقت می خواهی در کوره راههایی که برای خودت ساخته ای ، قدم برداری ؟
تا چه وقت می خواهی یاسهایت را به ساقه گلهای گلدانهای اتاقت پیوند بزنی ؟
می توان از تاریکی ها گذشت ...
می توان خود را در کوچه های سبز باور دوباره یافت .
یک نفر هست ، یک نفر که تا خواب دوباره چشمهایت ، با توست ...
شب دلتنگی هایت را با او قسمت کن ...
تنها با او ...