وقتی که در ایوان دلتنگی هایت می نشینی . وقتی که پشت یک پنجره بارانی ، بی هوا ، شاعر می شوی ...
وقتی دیگر کسی برای شنیدن جمله هایت به اندازه لحظه ای فرصت نمی گذارد ،
کسی هست که می شود به او پناه برد ...
کسی که شب دلتنگی ها را با او می توان قسمت کرد .
نگاهت را از سنگ فرشهای خیس و سرد کوچه های باران زده جدا کن .
تا چه وقت می خواهی در کوره راههایی که برای خودت ساخته ای ، قدم برداری ؟
تا چه وقت می خواهی یاسهایت را به ساقه گلهای گلدانهای اتاقت پیوند بزنی ؟
می توان از تاریکی ها گذشت ...
می توان خود را در کوچه های سبز باور دوباره یافت .
یک نفر هست ، یک نفر که تا خواب دوباره چشمهایت ، با توست ...
شب دلتنگی هایت را با او قسمت کن ...
تنها با او ...

سلام دوستان ...
امیدوارم هر جا که هستین شاد ، عاشق و بارانی باشید ...
ممنونم که لطف می کنین و پیشم میاین ...
و یه تشکر مخصوص از همه ی دوستانی که بنده ی حقیر رو قابل دونستن و دردای دلشون رو واسم نوشتن ...
دوستتون دارم و بهترینها رو براتون آرزو میکنم ...
متن زیر رو تقدیم می کنم به یه دوست که واسم خیلی عزیزه ...
و میخوام از اینجا بهش بگم :
سعی کن همیشه به زندگی بخندی و ازش پیشی بگیری ...
دلتنگ نباش و سعی کن همیشه شاد باشی ...
دلم میخواد این چند جمله رو همیشه به یاد داشته باشی ...
" وقتی از خدا چیزی خواستی و خدا گفت باشه ، به تو همون چیزی رو میده که میخوای ... وقتی به تو میگه نه ، به تو یه چیز بهتر میده ... و وقتی به تو میگه صبر کن ، در تدارک بهترین چیز برای توست ... "
آرزو می کنم که به آرزوهات برسی ...
-----------------------------------------------

کوچ غمناک پرستوهای شاد ، در غروبی پر ملال و بی صدا
خبر عریونی باغ ها رو داد ...
پاییز اومد اینور پرچین باغ ، تا بچینه برگ و بار شاخه ها
کسی از گلها نمی گیره سراغ ...
بیا در سوگ دلگیر گل سرخ بخونیم شعری از دیوان گریه
من و تو زاده ی فصل خزانیم ...
دو تن پرورده ی دامان گریه ...
پاییزه ، پاییزه عریون ، من و تو خسته و گریون ...
...
می نویسم با دل تنگ روی گلبرگ شقایق ...
فصل دلتنگی پاییز ، فصل غمگینی عاشق ...
...
بیا در سوگ دلگیر گل سرخ بخونیم شعری از دیوان گریه
من و تو زاده ی فصل خزانیم ...
دو تن پرورده ی دامان گریه ...

ما انسان را رعایت کرده ایم ...


دلم می سوزد ...
برای همه آنهایی که محبت را نمی فهمند و توان درک کردنش را ندارند !
دلم می سوزد ...
برای همه آنهایی که بین خوب و بد تمیز قائل نیستند !
دلم می سوزد ...
برای آنهایی که در آخر مجبورند به زبان آورند که :
" من بهار عشق را دیدم ولی باور نکردم . یک کلام در جزوه هایم هیچ ننوشتم ! من ز مقصدها پی مقصودهای پوچ افتادم تا تمام خوبها رفتند و خوبی مرد در یادم ... "
و دلم می سوزد ...
برای آنهایی که زود قضاوت می کنند ... در مورد همه چیز و همه کس ...
و خشنودم از خویشتن ...
چرا که با قلب خویشتن خواهم گفت :
با این همه ، ای قلب در به در !
از یاد مبر که ما
- من و تو -
عشق را رعایت کرده ایم ...
از یاد مبر که ما
- من و تو -
انسان را رعایت کرده ایم ...
خود اگر شاهکار خدا بود یا نبود ...

تو را دوست دارم ...


چشمهایم را می بندم تا هر طور که دلم می خواهد گریه فرشتگان را تماشا کنم ، بر سر درختان تاج شگوفه بگذارم و نام آسمانی تو را به پرندگان یاد بدهم .چشمهایم را می بندم تا ناگهان خودم را به رویاهای تازه برسانم و از عادتهای کهنه بگریزم ، در میان شقایقها بنشینم ، در کوچه لاله ها آواز بخوانم و دستهایم را به چشمه ای روشن بسپارم .
پنجره ها اگر نباشند ، جهان چقدر تیره است و حجم آرزوهایمان چقدر کوچک است و چه حقیرند اتاقهایی که بی نفسهای ما در سکوت ایستاده اند .
من از بین همه اشیاء ، آینه را بیشتر دوست دارم ، چون مرا به یاد چشمهای تو می اندازد و هر وقت دلم تنگ می شود ، می توانم سراغ دیروز را از آن بگیرم .
همه چیز از آینه شروع می شود . در هر آینه ای هزاران ترانه موج می زند ، آینه که باشد بوی بهشت در خیابانها می پیچد و در اشکهای دخترکان فقیر می توان هزار شمع بی پروانه را دید . چشمهایم را می بندم تا تو را بهتر ببینم و آینه را برای دیدن تو آماده کنم . ستاره ها را گرد می آورم ، در دست هر ستاره یک آینه است و درون هر آینه تو با فانوسی در دست ایستاده ای . چشمهایم را می بندم تا برایت غزلی تازه بگویم ، اما ...
اما کلمه هایم را در قلبت جا گذاشته ام .


مقدس بود پیمانی که ما بستیم اما تو ...
گمانم بشکنی آن را ، همین امروز و فردا تو ...
نمی دانم چه باید خواند پیمان بستن ما را ؟
که هم من با تو پیمان بسته ام ، هم دیگران با تو ...
دلم با هیچ کس غیر از تو می دانم نمی جوشد ...
که من از روز اول گفته ام یا هیچکس یا تو ...
برای لحظه ای غفلت من از آغاز می سوزم ...
که من یک عمر آدم بودم و یک لحظه حوا تو ...
به روی ساحلت روئیده ام ، هر چند می دانم ...
مرا از ریشه در می آورد چون موج دریا تو
تو را با اتفاقی ساده پیدا کرده ام اما ...
مرا با اتفاقی ساده تر مگذار تنها تو ...


نمیدونم از کجا شروع کنم ... یه عالمه حرف تو دلمه ولی موندم به کی بگم ...
خسته شدم ... درمانده و بیزار از این همه هیاهوی پوچ ، خسته ام از گرد و غبار این زمین ...
آهای تویی که اون بالا نشستی و ادعات میشه که خدای منی ...
تویی که ادعات همه ی عالمو گرفته ...
تویی که خالق همه ای و همه چیز دستته ...
تویی که میگن جای حق نشستی ...
تویی که میخوای عالم و آدم رو به سزای اعمالشون برسونی ...
خدای من نیستی اگه حق من و امثال منو نگیری ...
خدای من نیستی اگه تقاص منو نگیری ...
و خدای من نیستی اگه بخوای دست روی دست بذاری و آب شدن آدما رو ببینی ...
خودت بهتر میدونی که چی دارم میگم و ازت چی میخوام ... 
اگه خدایی ...
اگه اینقدر که میگن قدرت داری ، برای یه بارم که شده نشون بده به من ...
که میتونم روت حساب کنم ...
نشون بده که تنها نیستم و تو رو دارم ...
بهم نشون بده که خدای منی ...
میدونم که رومو زمین نمیندازی ...
خدایا همه ی امیدم به توست ...

سلامی دوباره


سلام به همگی ...
امیدوارم هر جا هستین بر قرار باشین و حالتون خوب باشه
اول از همه یه عذرخواهی از همه ی دوستان که تو این مدت نتونستم بهشون سر بزنم
امیدوارم به بزرگواری خودتون منو ببخشید...
راستی باید بگم که بنا به دلایلی وبلاگ باران تعطیل شد ... از این به بعد اینجا مینویسم ... دوستانی هم که دوست دارن وبلاگ قبلیم رو ببینن به این آدرس برن ...

www.b-a-r-a-n.blogsky.com
-----------------
این متن روتقدیم میکنم به دوستان عزیزم که تو این مدت که من نبودم به یاد من بودن و فراموشم نکردن ...
دوستتون دارم و امیدوارم به آرزوهاتون برسین و همیشه بارانی باشید ...
راستی یه خواهشی ازتون دارم... میخوام که واسم دعا کنید ... فقط دعا ...

بیا ...
بیا و این شعله های بی قراری رو خاموش کن ، انجماد ناباوری را ذوب کن و جراحت سنگین بهت و بی کسی را مرهمی باش ...
بیا در چشمانم دانه های نرم عذاب راخشک کن ، دیواراندوهم رادرهم بکوب و بذربی تفاوتی را در بطنم بپاش ...
بیا روحم را از اسارت خستگی آزاد کن ، ماندن را تفسیر کن و انگشتهایم را عادت بده ، تا بر قلب عشق تکیه کند ...
بیا ...
بیا که بی تو لحظه ها مشکوک است ، آسمان خاکستری است . خورشید تابشش را دریغ می کند و گلها بیمار هستند ...
برایم خانه ای در آغوش خورشید بساز ...
تا گرم شوم ...