مادرم ...

اگر تو نبودی عشق به چه کار می آمد و بهشت را شب و روز برای که می آراستند؟
اگر تو نبودی هیچ کلمه ای به دنیا نمی آمد و شاعران لب به سخن نمی گشودند.
اگر تو نبودی دلها در پستوی فراموشی و در شبستان خاموشی می پوسیدند.
اگر تو نبودی من همچنان در کوچه های بی مهتاب ازل محصور می ماندم و قدم بر زمین نمی گذاشتم.
اگر تو نبودی چه کسی دلتنگی و انتظار را به من می آموخت و کدام دست نوازشم می کرد؟
اگر تو نبودی چه کسی الفبای دوست داشتن را بر زبانم می گذاشت؟
اگر تو نبودی چه کسی گهواره ام را بین کهکشان و ملکوت تکان می داد و برایم از کودکی ستاره ها قصه می گفت؟
اگر چشمهای تو نبود ، اگر دستهای تو نبود ، اگر آواز نرم لالایی تو نبود ، اگر لبخند تو نبود ، بند بند تنم از هم می گسست و یک قطره شبنم هم روی گلبرگهایم نمی نشست.
تو بودی که با ابرها و رنگین کمان برایم جامه دوختی و رویاهایم را در آغوش گرم خود جا دادی.
تو بودی که شادیهایت را نثارم کردی ...
اگر تو نبودی ، اگر تو را نمی دیدم ، این چشمها و این دل به چه کار می آمد؟
مادرم ...
هر آنچه دارم و به آنچه رسیده ام همه از برای توست ...
تو بهترین شعر آفرینشی ...
تو زیباترین امید من هستی ...
دوستت دارم و به نگاه گرم تو محتاجم ...

مادرم روزت مبارک ... 

گوش کن ...

بازم دلم گرفته...
میخوام باهات حرف بزنم...
آره با تو ...
تویی که واسم شدی زندگی ، تویی که اگه نباشی منم نمیتونم بمونم...
میخوام بهت بگم وقتی که ازت دورم ، وقتی که دلم میگیره چه حالی دارم... 
وقتی دلم می گیره... وقتی دلم برات تنگ میشه...
وقتی اونقدر اشک توی چشمام جمع شده که همه جا رو بارونی می بینم...
آره ، مثه همین حالا...
دلمو خوش می کنم ، به یاد تو... به فکر تو...
فکرم رو می برم اون بالاها ، خیلی بالا...
جایی که هیچ کسی نیست ، جز یاد تو...
به خودم میگم: عاشقشم؟...
چی بگم؟... دروغ بگم یا که نه؟... سکوت کنم؟...
تو خیالای خودم بدجوری اضطراب دارم...
نگرانم ، پریشون ... منتظره یه فرصتم...
چی میشه؟... چیکار میشه؟... اصلا چرا باید طوری بشه؟...
همش میگم خدا کنه که این کارا واسه امتحان کردن من باشه...
می دونم ، خوب می دونم که عاشقتم ، میمیرم برات ، همین و بس ...
وقتی دلم می گیره... من با خدا حرف می زنم...
فقط از خدا میخوام با تو باشم ... تویی که قلبم ، احساسم و تمومه وجودم واسه خودته ...
میخوام با تو باشم ...
فقط با تو ...
دوستت دارم ...

"عادل"

بگذار ...

بگذار با چشم های تو ببینم ...
بگذار در نگاه تو ذوب شوم ...
بگذار در زیر باران شانه به شانه ات قدم بزنم و تو برایم از آرزوهایت ترانه بسرایی ... 
بگذار به قداست عشقمان کوچک شوم وقتی با تو به پرواز شاپرک های کنار برکه میخندم ...
بگذار شب ها رو به ستاره ها خاطرات شیرینمان را شماره کنیم ...
بگذار همیشه در ذهنم مثل نگاه اول مهربان و پاک باشی ...
بگذار نامم چون شاه کلیدی بر درگاه قلبت همیشگی باشد ...
بگذار نگاهمان نه به هوس که به عشق آن هم عشقی آسمانی در هم گره بخورد ...
بگذار دلم ... برای تو باشد ...
بگذار دلت ... برای من باشد ...
بگذار قلبم برای تو بتپد ...
بگذار آرزوهایم با تو باشد ...
برای تو ... به خاطر تو ...
بگذار خیال کنم "دوستم داری " ...
و از این خیال شبها تا سپیدی روز با ستاره ها باشم ...

بهترینم دوستت دارم ...

"عادل"

 

از عشق مردن ...

اگر می بینی که زنده ام ، نفس می کشم ، تنها به خاطر وجود تو است ...
اگر می بینی شادم ، خندانم ، با وجود اینکه این همه غصه در دل دارم ، تنها به امید بودن تو است ...
اگر می بینی آرامم ، بی تابم ، سر به زیر ، ساکت و گوشه گیر ، فقط به خاطر عشقی است که از سوی تو در دلم نشسته است ...
اگر دیدی گریانم ، خسته ام ، شکسته ام ، پریشانم ، بدان که بدجور دلم هوای تو را کرده است و دلم دیگر طاقت دوری تو را ندارد !
اگر دیدی نیستم ، نه صدایی و نه خبری از من نیست بدان که از عشق تو مرده ام ...
آری از عشق تو مرده ام عزیزم....

دلم برات تنگ شده ...

دلم برات تنگ شده باز ، میخوام همش گریه کنم
این دوری رو با گریه هام شاید بشه کمش کنم
یادت میاد گفتی که عشق با این دوری قشنگتره ؟
گفتم آره دوستت دارم ، دوری و دوستی بهتره ...
یادت میاد گفتم بهت این دوری هم تموم میشه ؟
شوخی گرفتی حرفمو گفتی ببینم چی میشه ...
دلم برات تنگ شده باز ، دلتنگی هام فراوونه
هر چی بگم دوستت دارم ، بازم میگم ناتمومه
دوست داشتنت اندازه نیست واسم یه آسمون شده
عشقم به کهکشون رسید ، خدایی باز کمت شده !...
وقتی تو باشی نازنین دیگه غمی نیست تو دلم
گریه برام تموم میشه همش میشه خنده دلم
دنیارو بی تو نمیخوام ، نباشی بودن نمیخوام
بی تو بودن یه فاجعه ست ، زندگی بی تو نمیخوام
تا کی باید من بشینم ، فاصله رو گریه کنم ؟
دوری تا کی مهربونم ، چقدر باید گریه کنم ؟ ... 

دلم برات تنگ شده باز ...

                                 "عادل   ۰۴/۰۳/۱۳۸۵"

حسادت ...

حسادت می کنم به رنگ دیوار ، وقتی اتفاقی سایش بدنت به پوستش را حس می کند ...
حسادت می کنم به آفتاب ، وقتی با نوازش آرام پوستت به تو گرمی می بخشد ...
حسادت می کنم به برگ گیاه ، وقتی در گلدان آرام گرفته و حرکت تو از کنارش او را هیجان زده می کند و بی تاب و چرخان ...
و حسادت می کنم به پدرت ، وقتی به یادش در دل به او لبخند میزنی ...
و به مادرت هم ، وقتی چند لحظه پیش از خواب به یاد تو لبخند میزند ...
و به تختت که همه روز به هم آغوشی شبت پریشان و بهم ریخته است ...
و به فرش که چند تار مویت را میان پرزهایش نگه میدارد و به سادگی هم پس نمی دهد ...
و به اتاقت که لذت بودن با تو را همیشه می چشد ...
و به آینه ات که هر روز گرمی نگاهت را حس می کند ...
و به کوچه ات ، درختهای باغچه ، چشمهایت و به خودت ، به خدایت و به این قلم که از تو گفت ...
حسادت می کنم به چشمان معصومت که همیشه از آنها عشق تو را درک کرده ام ...
تقدیم به چشمانت ...
تقدیم به تو که برایم همیشه بهترین میمانی ...
مهربانم دوستت دارم و همیشگی میخواهمت ...
فراموشم نکن ...

 

"عادل"

سلامی دوباره ...

همسفرم میشی؟

آره با توام ... با خود خودت ...

کجا میرم؟ ...

یه سر میرم به مکان عشق ...

یه سفر رویایی به جایی که فقط جای پاکیهاست ...

همون جا که اگه بلرزه ، میتونه زندگیتو بلرزونه ...

وقتی بسوزه ،  میتونه آتیشت بزنه ...

وقتی بگیره میتونه دلیل مبهم باریدن بی اختیار چشمات مثه ابر بهار شه ...

اون جا که اگه بشکنه ، آه ناخواستش میتونه قدرت سحر و جادو بگیره ...

اون جا که مهرش افسون میکنه...

همون جا که اگه از عمقش چیزی رو از خدا بخوای ، اگه خیرت تو اون خواسته باشه ، استجابتش رد خور نداره ...

اون جا که یه وقتایی فقط تو هستی و خدا ، سکوت و انعکاس ، زمزمه های دعا و همه چشم امیدت به خونه خداست ...

اون جا که گاهی عیار صمیمیت با خدا اونقدر بالاست که قیمت نداره ...

این جا همون مکان عشقه ...

جای باشکوه ترین و زیباترین احساسات ...

باید عشق از خود بی خودت کنه ...

جای بزرگنمایی قضاوتهای ناعادلانه و گیر دادن به اندیشه های منفی نیست ...

یادت نره خونه دلت مکان عشقه ...

این جا مهربون ترین عضو وجودته ...

جایی که فقط متعلق به عزیزترین هاست ...

اگه تو هم مثل من میخوای سبک شی ، اگه میخوای طعم شیرین پرواز رو خودت بچشی ... بیا همین حالا با من همسفر شو ...

چشماتو ببند فقط اراده کن ...

از خودت شروع کن تا آخرین کسی که همیشه محاله بتونی ببخشیش ...

یادت باشه محال بی معنیه ، قبول دارم ممکنه خیلی آسون نباشه ، حتی اگه معتقدی سخته، میگم عیب نداره ...

بذار یه سختی به سختی های زندگیت اضافه بشه ، ولی در عوض رنگ زندگیت عوض میشه ...

عشق در قلب ما امانت گذاشته نشده تا زیر گرد و غبار کدورت و بی مهری بوی نا بگیره ...

عشق عطری داره که همه رو مست می کنه ، حیف نیست که تو جاش اونقدر بمونه که بی مصرف و بی خاصیت بشه! ...

و عشق همون جادوییست که راهش همیشه بازه ... قدرتش نامحدود و عمیق و نفوذش معجزه میکنه و اگه خالص باشه ، هیچی جلودارش نیست ، چون کل موانع رو تو چشم بهم زدنی ذوب میکنه ...

بیا نذاریم از گذشت لحظه ها ، افسوس و سرزنش از دست دادنش باقی بمونه ...

به هیچ قیمتی اجازه ندیم نصیب ما از گذر لحظه ها پشیمونی و بی خبری باشه ...

بیا گذشته های دردناک رو رها کنیم ... اینجوری امروز قطعا یه روز دیگه هست ...

امروز دیروز نیست ...

امروز شروع تازه باقی زندگی ماست ...

 

"عادل"

خداحافظی ... فراموشتون نمیکنم ...

همه چی واسم تموم شد ... آره به همین راحتی ...
ولی ای کاش زودتر فهمیده بودم ...
ای کاش به اینجا نمی رسیدم ...
دلم به حال خودم می سوزه ...
دلم به حال التماس و به حال دعاهای شبانه می سوزه ...
آخه همشون از رو سادگی خودم و پوچ بود ...
به جایی رسیدم که یک حقیقت رو فهمیدم ...
یک حقیقتی که میدونستم ولی باورش نداشتم ...
دیگه باورم شد که خوب بودن آدما جز شکستن دلشون چیز دیگه ای به همراه نداره ...
جز خرد شدن و شکسته شدن چیز دیگه ای به همراه نداره ...
دیگه نمیخوام ساده باشم ، نمیخوام به کسی اعتماد کنم ...
دیگه نمیخوام به حرفهای دلم گوش بدم ...
دیگه نمیخوام معنی عشق و محبت رو بفهمم ...
دیگه نمیخوام اینجوری بمونم ...
نمیخوام که به همین راحتی عشق و دوستی بدم و انتظار عشق و دوستی داشته باشم ...
دیگه نمیخوام خوب باشم و نمیخوام که حرفای دلم رو پیش همه بگم ...
میخوام که بد بشم ...
میخوام که دروغ بگم ...
میخوام عوض شم و اونی بشم که عشق رو ببینم ولی بهش اعتنا نکنم ...
من اینو فهمیدم که تو جامعه ای که داریم زندگی می کنیم آدم هر چی بد باشه و کاراش رو با دروغ پیش ببره موفق تره ...
میخوام دیگه زندگی رو مسخره ببینم ... 
واسم همه چی تموم شد ...
من به اشتباه خودم پی بردم ...
به اشتباهی که همه میگفتن ولی من قبول نمی کردم ...
میگفتن عادل به دلت اعتماد نکن ، به حرف دلت گوش نکن ...
ولی من ...
مهربونم فکر نکنی که از تو ناراحتم ...
گفته بودم هیچوقت ازت ناراحت نمیشم ...
از این ناراحتم که چرا به حرف کسی گوش نکردم و به حرف دلم گوش دادم ...
میخواستم به همه نشون بدم که دل اشتباه نمیکنه و صداقت آدم رو به هدفش می رسونه ...
ولی انگار این من بودم که اشتباه می کردم ...
فقط مهربون ازت میخوام که به التماس آخرم گوش کنی ...
چون دوست ندارم روزی بیاد که غمگین و ناراحت ببینمت ...
چون طاقت اینو ندارم که خدا نکرده یه روز شکستنت رو ببینم ...
عزیزم خودت میدونی که داری اشتباه میکنی ، پس فکرکن و بعد برو دنبال اشتباهت ...
نمیخوام نصیحتت کنم ، فقط چون دوستت دارم نمیخوام غمت رو ببینم ...
فکر نکنی به همین راحتی دارم ازت میگذرم ...
نه مهربون ، حتی نمیتونم بهش فکر کنم ...
باورم نمیشه که به همین سادگی داری ازم دور میشی ...
من میدونم تو لیاقت عشقم رو داری ...
میدونم که تو لایق این همه دوست داشتنی ...
مهربونم ازت یه چیزی میخوام اگه فهمیدی اشتباه میکنی برگرد و بهم بگو ...
اگه هم فکر میکنی راهی که انتخاب کردی خوشبختت میکنه هیچوقت بهم نگو بذار انتظارت رو بکشم ...
تا وقتی که بتونم عوض شم ...
آره همه ی اینا التماس آخرم بود ...
بابت همه چیز از دوستانم از همه ی مهربونایی که تو غم و شادیهام شریکم بودن ممنونم ...
فقط یه نصیحت :
هیچوقت به دلتون اعتماد نکنید ...
و سعی نکنید که خوب باشید ...
اگه فکر میکنید بازم دارم اشتباه میکنم واسم دعا کنید ... فقط دعا ...
عزیزم دوستت دارم ، داشتم و خواهم داشت و هیچوقت فراموشت نمیکنم ...
فقط اگه واقعا میخوای نمونی اینو هیچوقت فراموش نکن که یکی همیشه انتظارت رو میکشه ...
دوستان یا حق ...

"عادل"

بگذار ...

بگذار آن باشم که با تو تا آخرین لحظه زندگی خواهد ماند ...
بگذار آن باشم که با صداقت با تو درد دل میکند و با یکرنگی و یکدلی زندگی میکند ...
بگذار آن باشم که دیوانه وار در شهر نام تو را فریاد میزند و آن باشم که برای عشقت جان خواهد داد ...
بگذار همانی باشم که در شادی هایت میخندد و در غم هایت با تو شریک است ...
بگذار کسی باشم که به داشتن چنین عشقی مانند تو افتخار کند ...
بگذار کسی باشم که وقتی کلمه دوستت دارم را بر زبان می آورد اشک از چشمانش سرازیر شود ...
بگذار همانی باشم که تو میخواهی ، همانی باشم که تو آرزوی آن را داری ...
بگذار کسی باشم که با احساس سخن نگوید ، از ته دل دردش را بگوید و از تمام وجود عاشق و دل شیفته تو باشد ...
بگذار کسی باشم که زمان تنهایی اش تو همان تنهایی او باشی و زمان خوشبختی اش تو همان خوشبختی او باشی ...
بگذار همانی باشم که با باوری عمیق به تو و زندگی نگاه بیندازد و با احساسی پاک عاشق قلب مهربان تو باشد ...
بگذار همانی باشم که بتوانم ستون های استوار زندگی را با محبت و عشق بنا کنم تا تو با آرامش با من زندگی کنی ...
بگذار همانی باشم که تو در رویاها منتظر او ماندی و به استقبال او رفتی ...
بگذار کسی باشم که دیگر به جز تو به کسی دیگر نگاه نکند و تنها تو باشی و قلب مهربانت و یک دنیا عشق در وجودش ...
اینک من با تمام وجودم کاری کرده ام و خواهم کرد که هم تو را به آرزویت رسانده باشم و هم خودم آینده ای خوشبخت را در کنار تو داشته باشم ...
بگذار همانی باشم که دوستش میداری و بگذار همانی باشم که برای عشقش جانی خواهی داد ...
عزیزم بگذار ...

زیباترین بهار ...

سلام...
سال نو مبارک ...
آخرین متن التماس رو تو سال کهنه عادل نوشت میخوام اولین متن سال جدید رو من بنویسم...
با آرزوی سالی پر عشق برای همه شما ...

-----------------------------------------------

زیبا ترین بهار
مینویسم در سرسبزترین بهار زندگیم ...
بهاری که در آن خدا هست ...
تو هستی ....
عشق هست ...
مینویسم در اولین بهار سرسبز زندگیم ...
بهاری که در آن غم نیست ...
سکوت  نیست ...
تنهایی نیست ...
مینویسم از زیبا ترین بهار زندگیم ...
بهاری که سالهای تلخ زنگیم را برد ...
غمهایم را برد ...
 تنهاییم رابرد ...
و تو را به من هدیه داد ...
همیشه با من بمان ...

مهربونم مال من شد ...

ا لتماس وقتی شروع شد دل من دیوونه تر شد ...
ز ود بیا پیشم عزیزم نگی شعرات هم تموم شد ...
ا نقدر گفتم میخوامت تا که قلبم باورت شد ...
د لکم شاکی نشو تو مهربونم مال من شد ...
ه میشه باهات میمونم دیگه دنیا مال من شد ...
ج ون من فدای چشمات دیگه چشمات مال من شد ...
و اسه من خیلی عزیزی کم نگفتم ؟ خیلی کم شد ...
ن ازنین رسیدن به تو واسه من یه زندگی شد ... 
د یگه دنیا رو نمیخوام واسه من غصه تموم شد ...
و قته این شد که بگم من دعاهام بازم قبول شد ...
س اده خواستم بودنت رو خدا هم یه همدمم شد ...
ت ازه طفلی التماسم اومد و باز کمکم شد ...
د عاهام فقط تو بودی خدا هم یه شاهدم شد ...
ا لتماسم تو رو آورد گریه هام دیگه تموم شد ...
ر سیدم بهت عزیزم دیگه دنیا مال من شد ...
م منونم ازت خدا جون مهربونم مال من شد ...

 "عادل"

-------------------------

موقع سال تحویل یادت باشه واسه نگاهمون دعا کنیم ...
یادت باشه از خدا بخواهیم دیگه نگاهمون حسرت بارون نداشته باشه ...
یادت باشه ..
یادت باشه کینه ها رو فراموش کنیم و همه رو دوست داشته باشیم ...

به خدا ...

به خدا دوستت دارم اندازه ی ستاره ها
اونا شاید کمت باشن اندازه ی خود خدا ...
فکر نکنی دروغ میگم جون خودم حقیقته
بمون پیشم تنهام نذار فکر نکنی که عادته ...
عادت یه روز تموم میشه میخوام که بهترین باشی
من نمیخوام تموم بشی میخوام تو قلب من باشی ...
به خدا داشتن تو فکر روز و شب منه
عشق تو ، موندن تو دعای هر شب منه ...
به خدا عاشقتم ، مثه لیلی مثه مجنون
به خدا دروغ نمیگم ، حتی خیلی بیشتر از اون ...
فکر تو ، خیال تو همیشه هرجا با منه
مهربون بمون باهام نبودنت مرگ منه ...
دوست دارم جار بزنم عشقتو فریاد بزنم
اگه که باور نکنی از ته دل داد بزنم ...
به خدا دوستت دارم تو رو واسه خودت میخوام
میخوام که دنیا نباشه تو رو واسه دلم میخوام ...
ثانیه ها که میگذرن عشقم به تو بیشتر میشه
با التماس ازت میخوام بگی که هستی همیشه ...

"عادل"

واسم دعا کنید ...فقط دعا ...

حرفامو گوش کن ...

نه میدونم از چی بگم ، نه میدونم از کی بگم ...
فقط میخوام از تو بگم ، از تو و عاشقیم بگم ...
میخوام بگم دوستت دارم
، یه عالمه خیلی زیاد ...
اگه بگی دروغ میگی ، منم میگم جونم فدات ...
مهربون حرفامو گوش کن ، اگه بد بود فراموش کن ...
انگار حرفام همه عشقه ، با تو بودن سرنوشته ...
نمیخوام بی تو بمونم
، من میخوام از تو بخونم ...
نمیخوام اگه نباشی ، حتی یک لحظه بمونم ...
نازنین دوباره گوش کن ، اگه بد بود فراموش کن ...
این صدا ، صدای عشقه ، اگه گوش کنی بهشته ...
واسه من بمون همیشه ، تو بری تنهایی میشه ...
جون من حرفامو گوش کن ، دیگه رفتنو فراموش کن ...
مهربون همش همین بود ، دیدی حرفام حرف دل بود ...

"عادل"

ترس ...

چگونه باور کنم لحظه های بی تو بودن را ...
فکرش هم باعث ترسم می شود !!!
آخر می دانی تو برایم چه مفهومی داری ؟
داستان شیدایی پروانه به گرد شمع را شنیده ای؟ ...
من آن پروانه ی پر و بال سوخته بودم که هر دم به گرد شمع وجودت می گشتم تا پر و بال خویش را بسوزانم و از حرارتت نیرو بگیرم ...
ای خوب من , ای مهربانم ... در اینجا جز سکوت و ترس چیزی نیست ...
نمی دانم چرا دلتنگم ...
نمی دانم چرا می ترسم ...
تصورش را هم که می کنم ، می بینم ...
بی تو خورشید بر من نخواهد تابید ... بی تو زندگی سرد می شود ...
بی تو بهاران خزانی برایم بیش نیست ... بی تو گل های گلدانم نخواهند رویید ...
بی تو حتی خورشید هم بر سینه ی آسمان نخواهد درخشید ...
بی تو حتی پرندگان هم نخواهند خواند ...
پس بمان که دستان یخ زده ام نیازمند توست ... تویی که قلبی به پاکی و زلالی چشمه ساران داری ...
تویی که بر من طلوع کردی ... فکر غروب هم دیوانه ام می کند !...
پس بیا جستجوگر باشیم و با هم واقعیت عشق را درک و لمس کنیم .
می دانم  که اطمینان کافی نداری! ولی حتم دارم که این سطر های آرام را می خوانی و چشمه های مواج احساساتت را در آینه شکسته ی حرفهای من تماشا می کنی .
شاید باور نکنی اما از من فقط همین کلمه ها که با شوق به سوی تو بال می زنند باقی می ماند و خودکاری که هیچ گاه آخرین حرف هایم را برای تو نمی تواند بنویسد و جوهرش پایان می پذیرد ...
شاید یک روز وقتی می خواهی احوال روزنامه را بپرسی ...
عکسم را در صفحه سفر کرده ها ببینی ...
شاید کودکی با شیطنت اعلامیه ی سفر بی بازگشتم را از دیوار سیمانی کوچه شان بکند ...
تمام دغدغه ام این است که اگر غروب بیاید  ...
آیا دستی برای نوشتن و قلبی برای تپیدن برایم باقی خواهد ماند ؟ ...
شاید باور نکنی اما دوست دارم مدام برای تو بنویسم ...
بعضی وقتها که کلمات را گم می کنم دوست دارم هر چه که در این دنیای خاکی وجود دارد کلمه شوند تا بهتر بتوانم بنویسم ...
دوست دارم به هیبت کلمه ای نجیب در بیایم تا رهگذران زیر آفتابی نارس مرا زمرمه کنند ...
می دانم خسته ای اما دوست دارم اجازه بدهی کلمه هایم لحظه ای روبرویت بنشینند و نگاهت کنند ...
مهربانم می خواهم که برایم همیشگی بمانی ...
و فکر غروب را از من بگیری ...
دوستت دارم ...  

زندگی ...

زندگی کوتاهتر از آن است که به خصومت بگذرد ...
و قلبها گرامی تر از آن هستند که بشکنند ...
فردا طلوع خواهد کرد ...
حتی اگر نباشیم ! ...
در بستر روزگار هر آنچه به دست می آید با خنده پایدار نمی ماند ...
و آنچه از دست می رود با اشک جبران نمی شود ...
پس در اینجا منتظر غیرمنتظره نباش ...
دستت را در دستم بگذار ...
و چون همیشه دوستم بدار ...