میخوام دوباره بنویسم ...

نشسته ام بنویسم به تلافی همه این چند وقتی که ننوشته ام یا نشده بنویسم و راست تر هم می شود گفت البته که نمی شود نخواسته ام بنویسم و لابد حالا که دارم می نویسم افتاده ام پی جبران مافات ... که در اصلش این طور نیست ، این نوشتن حاصل یک جور مبارزه من با فراموشی و مبارزه من با من و بیشتر مبارزه من با دنیا !!! ... 

 -------------------------------  

آموزگار نیستم تا عشق را به تو بیاموزم ...  

ماهیان نیازی به آموزگار ندارند تا شنا کنند ...  

پرندگان نیز آموزگاری نمی خواهند تا به پرواز در آیند ...  

شنا کن به تنهایی پرواز کن به تنهایی عشق را دفتری نیست بزرگترین عاشقان دنیا خواندن نمی دانستند ...  

"عادل"

نظرات 5 + ارسال نظر
هدی جمعه 14 آبان 1389 ساعت 00:01 http://hoda633663.persianblog.ir/

سلام. مرسی که اومدی. بسوزه پدر عاشقی :دی

[ بدون نام ] سه‌شنبه 2 آذر 1389 ساعت 17:21

سلام از نوشته هاتون معلومه غم حجران می کشید اگه رسیدی ما رو بی خبر نذاری یا؛ غم خودمون کم بود مال شما هم اضافه شده !!!!!!!شریعتی هم درست میگه که:
دنیای عجیبی است کسی که تو را دوست دارد تو. دوستش نداری و کسی که تو دوستش داری او تو را دوست ندارد وکسی را هم که تو دوستش داری و او نیز تو را دوست دارد به رسم دین و آیین به هم نمیرسید.
من درگیر قسمت سوم سخن دکتر هستم ما دوتا به رسم دین وآیینُ؛ غم حجران می خوریم.
تا حالا صدای درونت گوشت رو کر کرده؛وقتی درونم فریاد می زنه تحمل دوریش و فکر از دست دادنش برام سختتر می شه؛خدایا بسه دیگه طعم عشق رو به کسی نچشون اگه قرار تا ابد غم حجران رو بچشه.
بگذار دریای خروشان چشمانم کمی آرام بگیرند

*ستاره سه‌شنبه 2 آذر 1389 ساعت 17:24

یک شبی مجنون نمازش را شکست

بی وضو در کوچه ی لیلا نشست


عشق آن شب مست مستش کرده بود

فارغ از جام الستش کرده بود


سجده ای زد بر لب درگاه او

پر ز لیلا شد دل پر آه او


گفت یا رب از چه خوارم کرده ای؟

بر صلیب عشق دارم کرده ای


جام لیلا را به دستم داده ای

وندر این بازی شکستم داده ای


نشتر عشقش به جانم میزنی

دردم از لیلاست آنم میزنی


خسته ام زین عشق دلخونم مکن

من که مجنونم تو مجنونم نکن


مرد این بازیچه دیگر نیستم

این تو / این لیلای تو ..... من نیستم


گفت ای دیوانه لیلایت منم.

در رگ پنهان و پیدایت منم


سالها با جور لیلا ساختی

من کنارت بودم و نشناختی


عشق لیلا در دلت انداختم.

صدقمار عشق یکجا باختم


کردمت آواره صحرا نشد

گفتم عاقل میشوی اما نشد


سوختم در حسرت یک یا ربت

غیر لیلا بر نیامد از لبت


روز و شب او را صدا کردی ولی..

دیدم امشب با منی گفتم بلی..


مطمئن بودم به من سر میزنی

در حریم خانه ام در میزنی


حال این لیلا که خارت کرده بود

درس عشقش بی قرارت کرده بود


مرد راهش باش تا شاهت کنم.

صد چو لیلا کشته در راهت کنم

*ستاره سه‌شنبه 2 آذر 1389 ساعت 17:29

عقربه های زمان به کندی می گذرند ، ‌شاید می خواهند فرصتم را دوچندان کنند،اما حتی یاسمن ها نیز این را می دانند که کاری از دست من ساخته نیست وتنها در کنج خلوت این اتاق ، من و ماندم و تجسم یک رؤیا ،‌ من ماندم و اشک های التماس ، من ماندم و دست هایی به سوی آسمان بی کران هستی . صدایش می کنم و صدایی نمی شنوم ، کلامش را می خوانم و خوانده نمی شوم،‌ به خاک می افتم و اعتنایی نمی بینم ، اما این بار قسمت می دهم به پاکی و قداست فرشتگانت، ‌اگر گاهی آنی نبودم که می خواستی دریایی از ندامت و حسرتم را بپذیر

z.o دوشنبه 25 بهمن 1389 ساعت 13:11 http://zar2020.persianblog.ir

سلام دوست عزیز خیلی زیباست نوشته هات به دل می نشینن واین هم گفتن چو از دل برآید به دل نشیند راست یدوست خوبم اگه دوست داشتی به وبم بیا موفق باشی بای

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد